Sonntag, 13. Oktober 2013

ناگفته های نقی از عید قربانگ

روزى نقى(ع) هوس گوشت بز نمود و به رسم داستان قربانى كردن اسماعيل، عسكرى را صدا زد که «یاپسر، رَسَنی برگیر و بیا تا به این کوه برشویم و هیزم آوریم!». چون آن دو به كوه رسيدند حضرت قدرى آب به عسكرى خورانده كارد بر گلويش نهاد و گفت: خدايا! اگر بزى برايم نفرستى عسكرى را قربانى مي‌كنم! لحظه اى بعد بزى ظاهر شد، حضرت نماز شكر خواند و قربانيش كرد. سپس دو بز و سه گوسفند آمدند، حضرت شاد شد و آنها را هم قربانى كرد. ٧ گوسفند و دو سگ هم آمدند كه آنها را نيز بسمل فرمود. نقى بساط كباب را مهيا مى نمود كه در دور دست مردى را ديد كه عصا به دست به سمتشان مي‌دود؛ با خود گفت: جدم موسى اينجا چه مى كند؟ در اين حال مرد فحش هاى ركيك نثار حضرت كرده چوبش را در هوا مي‌چرخاند و به آنها نزديك تر ميشد كه نقى هراسان بانگ بر آورد: عسگرى! چوپان گله آمد، فرار كن!

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen