Dienstag, 26. November 2013

زنده یاد نادره افشاری ؛ نامه ای خودمانی به آقای «الله»




زنده یاد نادره افشاری ؛ نامه ای خودمانی به آقای «الله» / الله جان سلام، بالاخره یواشکی و با کلی قایم باشک بازی تصمیم گرفتیم یک نامه برای خود 
خودت بنویسیم. آخر این جماعت اینقدر از تو بد میگویند که دیگر حوصله مان را سر میبرند. خودت هم که نمیآیی یک جواب درست و حسابی به اینها بدهی و در مورد اتهاماتی که بارت میکنند، حسابشان را برسی. پس من خودم باید یواشکی با تو نامه نگاری کنم؛ از ترس همینهایی که تا همین چند سال پیش اسم بچه هاشان را میگذاشتند روح الله و عزت الله و لطف الله و عین الله و یدالله و سیف الله و حسن نصرالله، و حالا یک دفعه همه شان از دم تب کورش و داریوش گرفته اند و اگر کاری به کارشان نداشته باشند، اسمت را که هیچ، بنیادت را هم به باد میدهند و میفرستنت به همانجاها که 1400 سال پیش بودی؛ یعنی بیخ گوش همان بتهای لات و عزی و بقیه ی بتهای چند تا نقطه...

حتما میدانی الله جان که اسم آقاجان من هم اولش کامبیز بود؛ بعد که حضرت امام روح الله آمد، اسمش را گذاشت «سیف الله»! آخر آقاجان آن زمانها کلی انقلابی بود و احتمالا اسمش یک جورهایی به جمعیتهای انقلابی عربی برمیگشت که شمشیر به دست، گردن باریکتر از موی مردم را جلو پایشان میاندازند. اما آقاجان حالا که پنجاه سال را شیرین دارد، دوباره پایش را کرده است توی یک لنگه کفش که من همان «کامبیزخان» هستم و اگر کسی «آقا سیف الله خان» یا «حاج آقا سیف الله خان» صداش کند، حسابی پرش را قیچی میکند. بدبختی اینکه اسم مرا هم گذاشته است «کلب الله» و همه مرا صدا میزنند «سگ الله» آخر آقاجان مدتی پیش از تشریف فرمایی «حضرت امام روح الله مد ذلت»، مدتی عضو انجمن «حجتیه» بود و آنجا یک جورهایی با کلبیون [یا سگیون] رفت و آمد داشت. حالا که سن و سال ما شده است شانزده سال و خط ریشمان سبز شده، پایش را کرده است توی یک لنگه کفش که این اسمهای عوضی چیست و از این حرفها. البته «الله» جان ما دیگر به «کلب الله» بودنمان عادت کرده ایم و اگر بدت نیاید دو/سه تا توله سگ هم توی زیرزمین خانه مان داریم؛ یکی از یکی باحال تر! البته ما ترسمان بیشتر از ننه مان بود؛ والا که آقاجان قربانش بروم «کامبیزخان» شده و مرا هم صدا میکند «خسروخان» و بیا و ببین که چه کیفی میکند. تازه از این که به او بگویم «آقاجان» بدش میآید و دوست دارد او را «ددی» صدا کنم. ننه مان هم که همان «مامی» این روزها باشد؛ نه تنها دیگر چادر سیاه سرش نمیکند، که ماتیک و عطر هم میزند و دوتایی با بابا دل میدهند و قلوه میگیرند؛ البته توی خیابان؛ ولی توی خانه چشم ندارند همدیگر را ببینند. همه اش با هم دعوا/مرافعه دارند. هر کدام هم تقصیر را گردن آن یکی میاندازد که کدام «سگ پدری» اول انقلابی شد و آن یکی را انقلابی و خط امامی کرد. اینها حلوایی است که اینها وسط دعوا با هم خیر میکنند! آقاجان تا زمانی که «حاج آقا سیف الله خان» بود، دو تا زن صیغه ای هم یدکی داشت و ننه میدانست و صداش درنمیآمد؛ اما هی نفرینش میکرد. حالا که بابا دوباره «کامبیز خان» شده، «گرل فرند» گرفته و با صیغه/میغه هم حسابی مخالف شده و آن را «تحقیر زنان» میداند. مامان البته از «گرل فرند»های بابا خبر ندارد و نمیداند که یکی از دوست دخترهای بابا، همین فری خانم دوست خودش است. «مامی» ولی سرگرمی اش فرق کرده است. اگر آن روزها شبها تا صبح با صدای دعای کمیل و نماز نافله اش نمیگذاشت خواب به چشممان بیاید، و تسبیح سیصد دانه ی شاه مقصود از دستش نمیافتاد، حالا داده هم دماغش را عمل کرده اند و هم ممه ها را آورده اند بالا. تازه به خاله پری هم که امریکاست، پیشنهاد کرده، بیاید و چربیهای دور و بر شکمش را بردارد و از همان چربیها تو ممه هاش بچپانند، تا سیلیکون/میلیکون اذیتش نکند. البته «مامی» اینها را به من نگفت، من خودم یواشکی تلفنش را «شنود» کردم؛ آخر «الله» جان این «شنود کردن» خیلی صفا دارد! دیگر چه بگویم؟ همه ی آنهایی که آن روزهای سی و اندی سال پیش، اسلامی/کمونیستی بودند، حالا بیشترشان پاسارگادی شده اند. خودت نمیدانی چه خر تو خری است؛ لای هر وبسایت و وبلاگی را که باز میکنی، کورش و داریوش و بردیای راستکی و دروغکی ناغافل میپرند وسط مونیتور و آدم را زهره ترک میکنن

الله جان نازنینم، پیشنهاد میکنم که دیگر اینطرفها آفتابی نشوی؛ چون مامی و ددی تصمیم گرفته اند دینشان را هم عوض کنند. یک اهورا مزدا و اهریمن و ضحاک ماردوش و کاوه و بابکی میگویند که بیا و ببین! از همه بانمک تر این که «مامی» که زمان شاه «مهرناز خانم» بود و زمان انقلاب خودش را «عذرا» کرد، حالا شده است دوباره «مهرناز بانو» و یک قدم هم از این عنوان پائین نمیآید. غلط نکنم میخواست سر بابا را کلاه بگذارد و بهش حالی کند که «عذرا خانم» است و «عذرا» یعنی سوراخ نشده و هنوز [تا آن موقع] باکره و طیبه و طاهره بوده است! اینها را برای این مینویسم الله جان تا بدانی که جز چند صد هزارتا عمله/اکره ی ساندیس خور رهبری، دیگر کسی مهدی و میرحسین و زهرا و عبدالکریم و عطا الله نیست. همه یک کاره شده اند کامبیز و خسرو و شیرین و فرهاد و اشکبوس و اسنفدیار و از این حرفه
من هم از «کلب الله» بودن تغییر ماهیت داده ام و زورکی شده ام «خسروخان»! چون که این روزها هر کسی «مدرن» است و «روشنفکر» باید کامبیز و خسرو و مهرناز باشد و هر کس امل است و عقب افتاده و فناتیک و ساندیس خور، میرحسین و زهرا خانم و فاطی رجبی و حسین الله کرم و حسین شریتعمداری و ماشاالله قصاب و حسن نصرالله. خلاصه «الله» جونم، تو این مملکت قاراشمیش، مردم هر روز تب یک چیزی را میگیرند؛ با یک کشمش گرمی شان میکند و میشوند مارکس و انگلس و ولادیمیر لنین و ژوزف استالین؛ بعد هم فس باد و بروتشان در میرود با یک غوره سردیشان میکند و میشوند زال و رودابه و رستم دستان و سیاوش و کیکاووس و از این حرفها... این بود نامه ی ما که آن را برایت با پست سفارشی گی میل میفرستیم که یک وقتی دست نامحرم نیفتد. البته الله جان یادت نرود که اگر از چیزی تو نامه ام خوشت نیامد، به بزرگی و گندگی خودت ببخش و همه را تقصیر ویکی لیکس و ویروس و آنتی ویروس و ویندور ویستا بیانداز! زیاده عرضی نیست. به قول ددی «بدرود» و به قول آقاجان، آن موقعها که هنوز «حاج آقا سیف الله خان» بود، عزت زیاد! 13

Freitag, 15. November 2013

برسد به دست ٢٠:٣٠ و کامران نجف زاده


نقی و قتل های زنجیره ای

امام نقی (ع) خطاب به غلمان فارسی: دو کلمه ی "قتل" و "زنجیر" ترا به یاد چه چیزی می اندازد؟
غلمان فارسی بی درنگ گفت: مراسم عاشورا.
امام نفس راحتی کشید و فرمود: احسنت! غلمان بهشتی بر تو باد! ترسیدم خدا نکرده بگویی "قتل های زنجیره ای"!

امام‌نقی و حکومت جاودان

Donnerstag, 7. November 2013

Montag, 4. November 2013

فرازی از سخنرانی عبادی-سیاسی امام‌نقی به مناسبت ۱۳ آبان

مسلمانان باید طوری باشند که ‹فهمیده› هایشان زیر تانک رفته و نفهم‌هایشان نیز مناصب حکومتی را تصدی کنند.


https://www.facebook.com/Emam.Naghi/posts/684357404908251

Sonntag, 3. November 2013

تصاویر مجلس ختم پدر سعید حدادیان، یادآور اردوهای ورزشی است,اینجا مجلس ختم نیست، دارالشفاست!















تصاویر مجلس ختم پدر سعید حدادیان، یادآور اردوهای ورزشی است. هم کشتی‌گیر دارد و هم وزنه‌بردار. هم رییس 
فدراسیون فوتبال حاضر است و هم کاپیتان تیم ملی.

اگر پژمان جمشیدی در سریال پژمان برای پیدا کردن تیم، سر از قبرستان و مجلس ختم پدر زن حمید درخشان درآورد، اینجا در عالم واقع، خود حمید درخشان در مجلس ختم پدر سعید حدادیان شرف حضور یافته. کفش‌ها را هم گذاشته توی کیسه که مبادا چه کسی بدزدد؟ قالیباف، حسین الله کرم، حجت‌الاسلام ابوترابی، محسن رضایی یا بقیه مداحان اندرونی؟!
اغلب ورزشی‌هایی که در محل حضور داشتند، اگر هم اهل روضه باشند، عمراً سعید حدادیان گوش نمی‌کنند، اما گوشی دستشان آمده که چرخ‌های ممکلت گاهی از گلوگاه صاحب مجلس می‌گردد.
توی عکس‌ها، محض رضای خدا حتی یک آدم عادی نمی‌بینید. همه گولاخ، بالادستی، طاقچه نشین و قپه روی کتف. تازه حدادیان هنوز کاملاً کشف نشده؛ عورت‌نامه‌ها و نوحه قشنگ‌ها را رو نکرده. دارد روی تحریرهایش کار می‌کند برای ایران آرمانی 150 میلیون نفری.
حمد و سوره‌هایتان قبول حضرت ‌حق باشد اما اینجا مجلس ختم نیست، دارالشفاست! تسلا دهندگان، خود برای تسلا جویی آمده‌اند. بهداد آمده تا هیکل نشان بدهد مقابل خباثت رضازاده. نکونام آمده برای فردای بعد از جام جهانی که فوتبالش تمام خواهد شد. حسین هدایتی مشرف شده برای تثبیت خصوصی سازی.
کفاشیان با نیشخند ثابتی در عروسی و عزا، گالش‌ها زیر بغل، خدمت رسیده تا ان‌شاءالله پرونده قضایی شهاب دادگرنژاد ختم به خیر شود. علی مرادی در عطش ریاست مجدد فدراسیون وزنه‌برداری است. درخشان آمده تا بلکه باسن به نیمکت بمالد در نیم فصل دوم. آن یکی آمده برای شفاعت، ای بسا در این سقاخانه حکومتی، چند نفری هم عرضی نداشته باشند جز مختصری زیرآب زنی.
جماعت نخبه‌ای که ما در شگفت بوده‌ایم از هنر دریبل و دو خم و دوضرب‌ استثنایی‌شان روی تشک، تخته و مستطیل سبز، اینجا خود مسحور یک حنجره معیوب‌‌اند. ما همگی خوش آوازیم زیر دوش، اما صدای صاحب این مجلس چنان گوشخراش است که هنگام استحمام می‌تواند کاشی‌های بخار گرفته را خش بیاندازد.
با حضور در چنین منابری که «محمل قانون گریزی» هستند، می‌توان تمام نهادهای دولتی و چارچوب قانونی‌شان در امور اقتصادی را ریشخند کرد. ورزشکاران ما چندان مقصر نیستند اگر برداشت صحیحی از جامعه‌شان دارند

©مهدی رستم‌پور